ژوانژوان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ژوان اجابت یک دعا

۲۹ تیر ۹۳

مامانی الان چندتا از شیرین کاریات یادم اومد ، وقتی یک چیزیو ازت میپرسیم کجاست و پیشت نیست میگی دیست یا خودت توپتو پشتت قایم میکنی میگیم توپت کجاست میگی دیست به یخ میگی ات به قند هم میگی ات یک قابلمه مسی داریم تو آشپزخونه اونو که میبینی میگی آش بهت میگیم آقاجون برات چی بخره میگی دیسته بهت میگیم مامان پری برات چی درست کنه یا میگی مم، یاآش ، یا الیم با سوت بستنی سوت مک هم سوت میزنی کلاغ پر  هم بلدی بازی کنی!!              
29 تير 1393

بدون عنوان

سلام عشق مامانی، سه شنبه۲۴ تیر عصر اول رفتیم پیش دکتر توکلی و دکتر فرهت، دکتر توکلی که چیزی نگفت و گفت خوبی دیگه نیازی نیست ببریمت پیشش، دکتر فرهت هم یک شربت ویتان داد که روزی ۳/۵ سی سی صبح و عصر بهت بدیم، وزنت ۷۷۰۰، و گفت بهت روزی دوتا بستنی ، موز، خرما بدم اما نمیخوری مامان جون خرما دوست نداری برات شیر خرما درست کردم امروز صبح یکم خوردی موز هم بعضی وقتا میخوری بعضی وقتا نه ،بعد از دکتر رفتیم شهر بازی پروما و اونجا بازی میکردی، با اینکه خوابت میومد اما بازم خوب بازی میکردی، الان ۱۰ تا دندون داری ، ۸ تا دندون پیش بالا و پایین که دراومده و دوتا دندون کرسی بالا هم دراومده، دندونای نیشت هم ردش اومده بالا، دندونای پایینت هم همینطور،چهارشنبه عصر ...
28 تير 1393

اولین پست سال دوم زندگی عشقم

سلام مامانی عشقم، نفسم، تولدت رو جمعه ۱۳ تیر خونه خودمون ، خودمونی برگزار کردیم و من خودم برات لباس زنبوری درست کردم و کیک تولدت هم عدد ۱ بود با طرح زنبوری و تو یک زنبور کوچولوی ناز شده بودی، اون شب هرکاری کردیم که دامنتو بپوشی و عکس بگیریم دوست نداشتی و نذاشتی تنت کنم مامان جون اما با همون تاپ زنبوری و ساپورت مشکی خیلی خوشگل و ناز شده بودی، مهمونامون آقاجون و مامان پری و دایی امیر بودن و مادر بزرگت و عمه جونت با دختر گلش و فرنیا جون و مامان و باباش.من و بابایی برات یک تاب موزیکال گرفتیم که خیلی هم دوستش داری و همش میگی باب باب یعنی تاب تاب و توی همون تاب هم میخوابی، بقیه ی هدیه هات هم نقدی بود فقط فرنیا جون برات یک عروسک خوشگل آورده که اونم...
22 تير 1393

آخرین پست قبل از یکسالگی

سلام عسل مامان، کاراتو رفتارت داره بزرگ میشه اما خودت همونطوری کوچولو موندی، ۲۸ خرداد شب خونه خودمون تو اتاق من و بابایی بودیم که من کفشای مهمونیمو کنار تخت درآورده بودم و گذاشته بودم و بهت گفتم این کفش ، ازت پرسیدم این چیه گفتی اپش ، الهی من قربون این حرف زدنت بشم ، فردا شبش رفته بودیم خونه مادربزرگت (مامان بابا) آش درست کرده بودن و وقتی میومدیم خونه برای تو یکم آوردیم خونه بهت بدم، دیدم خودت داری به ظرف آش اشاره میکنی و میگی اش، خلاصه اینکه بزرگ شدی و همه چیو زود یاد میگیری ،الهی من فدات بشششششم، این روزا اصلا غذا نمیخوری نمیدونم چی بهت بدم که دوست داشته باشی همه ی غذاها تکراری شده ، حتی تخم مرغی رو هم که صبح ها میخوردی دیگه نمیخوری، راستی...
9 تير 1393
1